سقراط، که پدر فلسفه خوانده میشود، جایی گفته که «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد». ماجرای دیگری نیز از او نقل شده است. پیشگوی معبد آتن او را خردمندترین مرد آتن معرفی میکند، اما خود او با شنیدن این خبر میگوید «من که چیزی نمیدانم». سقراط پس از جستجوی فراوان به این نتیجه میرسد که چون میداند که نمیداند خردمندترین انسان است. این تصور نقادانه درمورد خود، دانستهها و جهان از فلسفه جدانشدنی است.
نه اطلاعات کسی را فیلسوف میکند و نه اینکه فلسفه مهارت خاصی است که بشود آموخت. اگر بخواهیم مفهوم دیگری را انتخاب کنیم، باید بگوییم فلسفه از جنس فهم است و فیلسوف کسی است که میفهمد. واژهی فلسفه در اصل یونانی است و بهمعنای «خرددوستی» یا «عشق به دانایی». اما انگار این عشق هرگز به وصال نمیرسد و چهبسا فیلسوف علاقه دارد مثل سقراط هر نسبتی را با معشوقش انکار کند و خودش را در دورترین فاصله از آن بداند.
اما فلسفه لزوماً (یا فقط) زیر سؤال بردن همه چیز یا انکار بیمحابا و دیوانهوار تمام ارزشها و معانی نیست. چرا که همراه با این ویرانگری بر عقلانی و نظاممند کردن تمام وجوه زندگی و مسائل بشر اصرار دارد. به علت همین وضعیت دوگانه است که برخی فلاسفه (پسران شرور و خودسر فلسفه) مثل دینامیتی هستند که زیر تمام ارزشها و معانی پرتاب شده باشند، بعضی (پدران متعهد فلسفه) همچون قلعههایی مستحکم در دفاع از ارزشهای ریشهدار انسانی، عدهای نقش پیامآوران جهانی نو را دارند و جماعتی نیز به ارزیابها و تکنیسینهای ساکت معانی و ارزشها شبیهاند. برخی دیگر نیز انگار آوارههایی هستند که جهانی مخصوص خودشان دارند و کاری با جهان انسانها ندارند.
این علاقه به نقادیِ نظاممند است که فلاسفه را درگیر مسائل بنیادی جهان و خود انسان کرده است. چرا که اگر نتوان دربارهی مسائل بنیادی به نتیجهای رسید، جوابدادن به مسائل جزئیتر نشدنی است. حوزههای مختلف فلسفه بر اساس دستهبندی همین مسائل بنیادی شکل گرفتهاند. درگیری فلاسفه تفاوتی اساسی با چیزی مثل علوم دارد: کارایی و فایدهی جوابهای فلسفی برای توجیهشان کافی نیستند. چیزی که در فلسفه مهم است اثبات نظری جوابهاست، اثباتی که مثل ریاضیات نیست که با تعدادی اصول و قضایای اولیه که همه پذیرفتهاند یا باید بپذیرند انجام شود. فلسفه کاوشی عقلانی، نظاممند و همراه با تأمل نقادانه است.
اما وقتی قرار است فلاسفه نه چیزی را که مورد پذیرش دیگران است، بلکه آنچه را با کندوکاو عقلانی خود به دست آورده اند بپذیرند، باید انتظار داشته باشیم که اختلافهای زیادی نیز بین آنها وجود داشته باشد، طوری که حتی برخی فلاسفه، مخصوصاً در دو قرن اخیر، خودشان ضدفلسفه بودهاند و اگر تعریف فلسفه را به خودشان بسپاریم هیچکدامشان تعریفی ارائه نمیدهند که همهی فلاسفه در آن جا بشوند یا امور دیگری مثل علوم، عرفان یا هنر با آن تعریف نخواند. در همان حال، یکی از پرتکرارترین تصورهای فلاسفه از آن این است که فلسفه هم یک علم است، علمی که مادر و مبنای تمام علوم دیگر هم هست. اما همین فلاسفه بیشترشان علت اختلافهای موجود را در اشتباهات فلاسفهی پیش از خود دانستهاند، اشتباهاتی که در نظرشان خودشان اصلاحش کردهاند. البته توافقی نیز در این زمینه بین عموم این فلاسفه هست که دشواری خود فلسفه و انتظاری که از آن میرود تحقق فلسفهای علمی را سخت کرده است. در مقابل، کسانی هم هستند که فلسفه را نه مادر، بلکه قابلهی علوم میدانند؛ قابلهای که با تولد هر علمی باید آنجا را ترک کند. برخی هم کارایی اصلی فلسفه را نه در ساختن نظامهای عظیم، بلکه صرفاً نقادی نظامهای موجود میدانند. شکل مقبولتر این دیدگاه آخر میان فلاسفهی آکادمیک این است که کار فلسفه نه تبیین چیزی، بلکه صرفاً مشاهده و توصیف آنها و روشن ساختن معانی امور است.